آسمان با ما سر یاری نداشت
داشت ما را لیک پنداری نداشت
مستی می هم فریب هوش بود
ای خوش آن مستی که هشیاری نداشت
***
افتاده به شهریم که ویرانه ندارد
یک شهر غریبیم و یکی خانه ندارد
جائی نه که گیرد دل دیوانه قراری
ویران شود این شهر که ویرانه ندارد
***
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
***
ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم
نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟
نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم…
***
من آتش عشقم که جهان در اثرش سوخت
خورشید، شبی پیش من آمد، جگرش سوخت
ققنوس هم از جنس همین شبپرگان بود
دیوانهی خورشید که شد بال و پرش سوخت